سلام به دوستای گل
من واقعا شرمندم که انقدر دیر شد بخدا تقصیر من نیست این انتن نت خراب شده هنوز که هنوزه هم درستش نکردن بقول خودشون این هفته میان که انتنو عوض کنن حالا کی بیان خدا میفهمه
باهزار بدبختی این پارتو گذاشتم بفرمایید ادامه
عکس داداش جیسا(ته جون)

http://s3.picofile.com/file/8194882550/latest_copy.jpg

جیسا:من.......
-اینجا چه خبره؟
جیسا با دیدن کسی که روبه روش بود کلی جا خورد
جیسا:تووو....
-نمیخوای به برادرت خوش اومد بگی؟
جیسا:ته جون اوپا؟
و دوید ته جونو بغل کرد جین و شوگا هم مثل کسایی که روح دیدن بهشون نگاه میکردن..
جیسا:اوپا کی اومدی؟
ته جون:دوروزی میشه که اومدم.میخواستم روز تولدم بیام ببینمت الانم ساعت از ۱۲ گذشته ...واسه همین زودترنیومدم
جیسا:اوپااااا
ته جون موهای جیسا رو نوازش کردوگفت:تو بزرگترین هدیه برای منی
جیسا هم سرشو پایین انداخت و اشک ریخت...
ته جون: راستی این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟ این دوتا پسر کین؟
جین دستشو به شلوارش کشیدوگفت:امممم چیزه من..
جیسا اشکاشو سریع پاک کردوگفت:این دوتا همکلاسی های منن...
ته جون:که اینطور..ولی چرا باانقدر اوضاعتون خرابه باهم دعوا کردید؟
شوگا:بله همینطوره
جیسا:یه مشکلی داشتن که ازمن کمک خواستن...خب حالا چیز مهمی نیست اوپا بیا بریم داخل بیا...
دست ته جونو کشیدو بردش داخل...
شوگا: اههههه...
جین : اگه هم داداشش نمیومد کسی که انتخاب میکرد من بودم تو نبودی
شوگا:هه مثل اینکه خیلی به خودت مطمئنی
جین:کاملا همینطوره
جین و شوگا باهم برگشتن به خوابگاهشون یوراهم تا فهمید ته جون اومده زود برگشت خونه که جیسا نبینتش....
ته جون روی مبل نشست و گفت:اینجا زندگی میکنی؟
جیسا یه لیوان قهوه اوردوگفت:اره ۷ تامون اینجا زندگی میکنیم
ته جون:۷تا؟؟؟هفتا کیه؟
جیسا:خب اینجا خوابگاهمونه ۷تادختریم دیگه باهم گروهیام
ته جون:آهان...
جیسا:اوپا تو کجا زندگی میکنی؟ فعلا یه سویت اجاره کردم تا ببینم یه جای ارزون پیدا کنم
جیسا:اهان...اوپا اگه به چیزی نیاز داشتی بهم بگو..
ته جون گردن جیسا روگرفت و گفت:موش کوچولوی من بزرگ شده ها..
جیسا:اوپا گردنم شکوندی هه هه
ته جون گردن جیسا رو ول کردوگفت:خیلی خب برو بخواب منم میرم فردا همو میبینیم
جیسا:باشه بهم زنگ بزن..
ته جون از جیسا خدافظی کردو رفت....جیسام خوابید
-----------
صبح شدو پسرا از خواب بیدارشدندو کت و شلوار مشکی پوشیدن به مراسم رفتند...جی هوپ زودتر بیدارشده بودو رفته بود...
رپ مون یهو نگاهش به شوگا افتادوگفت:تووو چرا اینطوری؟چی شده؟
شوگا کفشش رو پوشیدو بیرون رفت
رپ مون:هی هی شوگا ...ازدست این پسر
برگشت که کفششو بپوشه و دید صورت جینم مثل اونه..
رپ مون:جین تو؟نکنه با شوگا دعوا کردید؟
وی و جونگ کوک و جیمینم باتعجب به جین نگاه کردن
جین سرشو زیر انداخت و گفت:اره همینطوره
جیمین: چرا هیونگ؟
جین:چطوره از شوگا بپرسید؟
رپ مون:اونکه حرف نمیزنه
جین:تو یه قضیه دخالت کرد و باهم دعوا شدیم
رپ مون:چه قضیه ای؟
جین:میشه نگم ؟ لطفا
رپمون:نه نمیشه من لیدرتونم و باید بدونم
جونگ کوک:منم مکنتونم باید بدونم
وی دستشو دور گردن جیمین انداخت و گفت:ماهم ۹۵ های گروهیم باید بدونیم حتما
جیمین:اره
جین از حرکت و قیافه های پسرا خنده اش گرفته بود وگفت: بهتون میگم اما پیش خودمون باشه..شوگا گفت میخواد از گروه بره منم مانعش شدم و دراخر باهم دعوامون شد
جونگ کوک:واقعاااا؟
رپ مون اعصابش خوردشدوگفت:این پسر ..باید میدونستم یه برنامه ای داره...حالا زود باشید بریم هوپی تنهاست...
پسرا رفتند و سوار ونشون شدند...
از اون طرفم دخترا به مراسم رفته بودن...
--------
جی هوپ خیلی اروم یه گوشه اتاق نشسته بودو تو فکر بود از صورتش خستگی میبارید ریکا رفت کنارش نشست و گفت:خوبی عزیزم؟
جی هوپ:نه خوب نیستم ریکا...تا قاتل بابامو پیدا نکنم خوب نمیشم
ریکا: نه جی هوپ لطفا خودتو قاطی نکن معلوم نیس اونا چطور ادماین..
جی هوپ:پس میگی مثل کسی که انگار اتفاقی نیوفتاده بشینمو قاتل تو بین مردم برا خودش راه بره؟
ریکا: نه من اینو نمیگم...
که یهو برق رفت...
ریکا: چه خبره؟
یه هم همه ای تو بین مردم ایجادشده بود...
جی هوپ:ازهمتون میخوام ساکت باشید و اروم از در سالن بیرون برید..
یهو یه اقایی از ته سالن بلند فریاد زد: درقفله
جی هوپ: چی؟
رپ مون هرچی تلاش کرد درو باز کنه موفق نشد..
که یهو چراغا روشن شدند.
جی هوپ:خدارو شکر...
همگی اومدن بشینن که مینجو افتاد رو زمین..
و چون کنار رپ مون بود ...رپ مون اونو تو بغلش گرفت صورت مینجو رو که برگردوندن دیدن تو شکمش چاقو خورده
دخترا دسته و پای خودشونو گم کردن و هانا و یورا هم زدن زیر گریه...
جیسا دستای مینجو رو تو دستاش گرفته بود و گفت:چرا دارید نگاه میکنید یکی زنگ بزنه امبولانس
جونگ کوک تو شوک بود سریع مینجو رو بغل کرد و گذاشتش تو ماشین
جیسا:داری چیکار میکنی ؟
کوکی:تا امبولانس بیاد خیلی طول میکشه نمیتونم تا اون موقع صبر کنم
جیسا:حق باتوهه...
کوکی اجازه نداد کسی همراهش بیاد پشت فرمون نشست وحرکت کرد فقط جیسا پیش مینجو بود ...
جیسا داشت گریه میکرد وگفت:جونگ کوک سریع تر برو...
جونگ کوکم خیلی ترسیده بود..
مینجو رنگش مثل گچ سفیدشده بود و خون زیادی ازش میرفت چاقو خیلی عمیق بهش زده بودن
رپ مون: دخترا بیاید من میرسونمتون بیمارستان....
بقیه دختراهم با رپ مون رفتن بیمارستان..
-------
مکان:بیمارستان
دنسا باعجله به سمت جیسا و جونگ کوک رفتو گفت:چی شد؟
جونگ کوک:تو اتاقه داره جراحی میشه
دنسا: خداکنه اتفاقی نیوفتاده باشه..
بعد از یک ساعت مینجو رو ازاتاق جراحی بیرون اوردن
جونگ کوک :حالش چطوره؟
دکتر: نگران نباشید حالش خوبه دوروز استراحت کنه بهترم میشه
جونگ کوک:خیلی ممنونم.
یورا: خداروشکر...
جونگ کوک: شما برید استراحت کنید خیلی خسته بنظر میاید
جیسا و دنسا: نه من میمونم
دنسا: شما برید خونه
یورا: باشه پس ما میریم هرچی شد خبر بده
دنسا: باشه.
جیسا و دنسا و رپ مون و کوکی تو بیمارستان موندن...
رپ مون کنار دنسا ایستاده بودوگفت: توخوبی؟
دنسا: اره ..
مونی: نگران نباش حالش خوب میشه
دنسا: اوهوم...
جونگ کوک یه اب میوه برای جیسا اورد و کنارش روی صندلی نشست وگفت: بیا اینو بخور رنگت پریده..خسته نیستی؟
جیسا: ممنون...نه نیستم‌ توچی؟
جونگ کوک: تا مینجو بهوش نیاد جایی نمیرم
جیسا یه لبخندی زدوگفت: دوسش داری؟
جونگ کوک دستو پای خودشو گم کردو محکم رو شلوارش میکشید و اروم گفت: اره..
جیسا: کاملا مشخص بود
جونگ کوک با تعجب بهش نگاه کردوگفت: انقد تابلوهه
جیسا: اره...
رپ مون: شما دوتا چی بهم میگید؟
کوکی: هیچی هیچی...من برم با دکترش صحبت کنم...
جونگ کوک رفت و رپ مون جای جونگ کوک نشست
جیسا: دنسا کجاست؟
مونی: رفت دستشویی
پرستار از اتاق مینجو بیرون اومد و یه دکتر دیگه به اتاقش رفت..
جیسا: این دکتره خفه نمیشد؟ ماسک جلو دهنش بود
رپ مون: اینا عادت دارن
جیسا: من بودم خفه میشدم
دکتره بعد از ده دقیقه از اتاق بیرون اومد...
جیسا:واااای هنو ماسک داره
رپ مون خندیدوگفت: چه گیری به این دکتره بدبخت دادیا
جونگ کوک از اتاق دکتر بیرون اومدو گفت: اقای هونگ گفت از پرستارش بپرسیم میشه ببینیمش یانه ...و دیگه گفت نگرانش نباشیم حالش خیلی خوبه
جیسا: پس من میرم به پرستارش خبر بدم
جیسا رفتو یه پرستار با خودش اورد..
پرستار تو اتاق مینجو رفت تا چک کنه ببینه حالش خوبه دخترا و پسراهم بیرون منتظر بودن..
پرستار با ترس از اتاق بیرون اومد و بلند بلند صدای دکتر میزد...
دکتر باعجله ازاتاقش بیرون اومدو سریع به اتاق مینجو رفت.
همگی تعجب کرده بودن
جونگ کوک: چی شده؟ چه خبره؟ نکنه اتفاقی افتاده؟
جیسا و دنسا هم از ترس چیزی نمیگفتن...
دکتر از اتاق بیرون اومد تا لباساش خونیه
جونگ کوک: چی...شده؟
دکتر باعصبانیت رفتو سرتمام کارکناش فریاد زد: کی تو اتاق این بیمار رفته کی؟؟؟
جیسا: یه دکتر دیگه بغیر شما رفت و ماسک زده بود نتونستیم ببینیمش چی شده؟
دکتر: اه لعنتی پس کار همونه
جونگ کوک رفت یقه لباس دکترو گرفت وگفت: چی شده؟؟
دکتر سرشو زیر انداخت وگفت: متاسفم...همون دکتری که میگید خانم پارک مینجو رو به قتل رسونده
جونگ کوک یه لحظه همونجا خشکش زد...دنسا و جیسا هم فقط ایستاده بودن اصلا انگار یه شوک بزرگی بهشون وارد کردن...
دنسا همونجا بی هوش شد..و رپ مونی گرفتش که نیوفته...
جیسا و جونگ کوکم سرجاشون مثل مجسمه ایستاده بودن که جیسا اروم اروم اشکاش سرازیر شد..
جونگ کوک دویدو رفت تا با چشمای خودش ببینه وقتی وارد اتاق شد مینجو پراز خون بود...
دکتر: اقای جئون رو ازاتاق بیرون ببرید...پرستارا سعی کردن کوکیو از اتاق بیرون کنن
جونگ کوک : نه نه این حقیقت نداره اون زندس ..ولم کنید ولم کنید(اینجا بلند بلند گریه میکنه)اون زندس چرا اون پارچه رو صورتش میکشید گفتم ولم کنید...
به چندتا از پرستاراهم مشت زد ولی فایده ای نداشت....اونو ازاتاق بیرون اوردن...رو زمین نشست و با صدای بلند گریه میکرد جیسا هم اروم نشست روزمینو جونگ کوک رو بغل کردو هردو باهم گریه کردن....
رپ مون به بقیه خبر دادو به پدرو مادرشم زنگ زد...
----------
فردای اون روز همگی برای ریختن خاکستر مینجو به رودخانه نوها رفته بودن ...خیلی شب سنگین و تاریک و ساکتی بود....
فردا صبحش جونگ کوک به تنهایی رفت که با مینجو صحبت کنه.روبه روی عکسش ایستاده بود وبا قطره ای اشک شروع کرد: متاسفم...متاسفم که نتونستم ازت مراقبت کنم...متاسفم که حتی نتونستم بهت بگم خیلی دوست دارم و دیوانه وار عاشقتم...متاسفم که اون روز ناراحتت کردم...بااینکه میدونستم داری حرص میخوری بیشتر اذیتت کردم منو ببخش مینجو ببخشم...من واقعا عاشقت بودم اما یه بارم نتونستم بهت بگم ...مادرت دفتر خاطراتتو برای من اورده وقتی خوندمش داشتم اتیش میگرفتم یعنی انقدر منو دوست داشتی؟ (داد میزنه) پس چرا بهم نگفتی؟ چرا؟ ....
نمیزارم قاتلت زنده بمونه خودم با دستای خودم میکشمش وانتقامتو میگیرم ازش.....