سلام ارمی های گل

این شما واینم از پارت۱۳با شخصیت های جدید

خدایش حال میکنید چقد زیاد براتون مینویسم؟

http://s3.picofile.com/file/8193023468/black_wallpaper.jpg

صبح شدو چشماشو بهم مالید و دستاشو بالا برد و یه خمیازه ای کشید و تمام پرده ها رو کنار زد… داشت از تماشای بیرون لذت میبرد که  موبایلش زنگ خورد

-سلام یدونه خاله ی خوشگلم

-سلام عزیز دله خاله رسیدی سئول؟

  -اره عزیزم الان خونم

-واقعا؟ چه خوب امروز ناهار بیا پیش ما

-نه ممنون امروز میخوام برم مامانو بابارو ببینم

-…باشه عزیزم مراقب خودت باش

-چشم ببخشید فردا میام پیشتون

-باشه خوشگلم دوست دارم بابای

-منم همینطور بای

-خیلی خب بزار ببینم مامانم چجور لباسی دوست داره ….اها فهمیدم از فرم مدرسه خیلی خوشش میاد هروقت فرم میپوشیدم کلی ذوق میکرد…خب پس اول باید برم فرم بگیرم

لباساشو پوشید و به یه مغازه ی یونیفرم فروشی رفت و یونیفرمشو همونجا پوشید و از مغاره بیرون اومد

-خیلی خب اینم از فرممون برم گلم بگیرمو دیگه برم پیشش که حسابی دلم تنگشونه…

با خوشحالی داشت راه میرفت و همینکه پاشو از کلاس بیرون گذاشت محکم به یه اقا پسر برخورد میکنه و از قضا تو دستاشم اب پرتقال بود که متاسفانه کلش روی یونیفرمش ریخت باعصبانیت گفت: مگه کوری؟

  -خیلی ببخشیدا ولی شما به من برخورد کردی

-چی؟ هه شوخیت گرفته نه؟ 

-مگه من با شما شوخی دارم

-حیف دیرم شدن وگرنه حسابتو میرسیدم پسره ایکبری

-خیلی نفهمیا

-بمیرم برای درک و شعور تو

-هی…

-بروبابا حوصلتو ندارم

سرلجش تو دست اونم بستنی شکلاتی بود و همشو رو لباس پسره خالی کرد و سریع سوار ماشین شد

-هی وایسا ..هی….

-اخیش از دستش راحت شدم پسره دیونه…

بالاخره رسید … ازماشین پیاده شدو با دوتا دسته گل پیش مامانو باباش رفت… با ذوق دوید به. سمتشون و وقتی بهشون رسید با خوشحالی و لبخند خوشگلی که روی لب هاش بود گفت:سلام مامانی سلام بابا جووووونم وای نمیدونید چقدر دلم براتون تنگ شده ببینید با یونیفرم دبیرستان اومدم همیشه دوست داشتید اینطوری منو ببینید اره من ۱۸ سالم شده …خیلی زود بزرگ شدم نه؟ وااااای ببخشید از بس هیجان داشتم یادم رفت گلارو بهتون بدم …

گل رزقرمزو روی قبر مادرش گذاشت و رز سفید رو روی قبر پدرش…وخودشم وسط دوتا قبرا نشست و گفت: امممم خیلی دلم برا اینجا تنگ شده بود خیلی وقته نیومده بودم…وبیشتر اینکه دلم براشما تنگ شده شماهم دلتون برامن تنگ شده بود درسته..(اینو با بغض تو گلویی میگه) مامان دلم برای اینکه موهامو نوازش کنی تنگ شده کاش پیشم بودی..کاش میتونستم بغلت کنم و دستاتو لمس کنم بابا کاش توهم بودی بغلم میکردی و گرمی بدنتو حس میکردم…خیلی دلم براتون تنگ شده ..شما اونجا راحتید؟ اذیت که نمیشید نه؟…وای خدا ببین دارم چی میگم قرارنبود بیام اینجا ناراحتتون کنم (قطره های اشکی که رو لپاش بودو با دستاش پاک کرد) قول میدم زود به زود ببینمتون که دیگه دلتنگم نشید…وای مامان ببین فرم مدرسم چی شده تقصیره اون پسره دیونه بود اَههههه بو پرتقال گند کرده میدم

راننده و مراقبش بهش زنگ زدن که هوا بارونیه و کم کم داره هوا تاریک میشه وزود برگرده اخه از قبرستون تا ماشین فاصله زیادی بوده وتو جنگل و بالای کوهه …. ازسرجاش بلند شدوگفت:من دیگه باید برم دلم نمبخواست برم ولی چاره ای نیست اما زود میام نگران نباشید خیلی خیلی خیلی دوستتون دارم بابای….

کله اسمون و ابرهای سیاه پوشونده بودن و شروع به باریدن کردن … با عجله میدوید که پاش لیز خورد و محکم زمین افتاد….

-آخ خدا پام پیچ خورد وای حالا چیکار کنم میترسم یکی کمکم کنه کسی صدامو میشنوه؟ کمک…کسی نیست؟؟؟ 

یکم پاشو تکون داد اما بی فایده بود نمیتونست بلند بشه خیلی درد داشت بارونم بشدت میبارید خیس اب شده بود

-وای خدا حالا چیکار کنم…یکی کمکم کنه

که دید یه نفر دیگم داره از قبرستون میاد بیرون و اونم مثل خودش با عجله داره میدوه..تاااینکه بهش رسید

-لطفاکمکم کنید خواهش میکنم

-حالت خوبه؟ 

-نه پام دردمیکنه

بهش نزدیک شد که کمک کنه بلند بشه اما تا همدیگرو از نزدیک دیدند جا خوردند

-توووو همون پسر دیونه هستی؟

-چی؟ دیونه؟ مثل اینکه دلت میخواد اینجا بمونی نه؟

-هه تهدید میکنی؟ خب برو

-باشه من میرم خدافظ

بلند شد که بره اما دستشو گرفت و بایه لبخند از روی اجبار گفت: نه کمکم کن ..ل.ط…فاً

-دستتو بده به من بلند شو

چپ چپ بهش نگاه کردوگفت: متفکر اگه که میتونستم بلند بشم که چه نیازی به تو بود اینهمه درخت محکم خدا داده…

پسره بهش یه نگاه انداخت و روبه روش نشست و پشتشو بهش کرد و گفت:زود باش خیس ابیم خلاصه اونو کوله کردو به جنگل رفتند اما راهو گم کردن

-خیلی خب اقای متفکر الان کجاییم

-صدانده بزار دارم فکر میکنم

-بعد اونوقت فکر نمیکنی ما گم شدیم؟

-اههههه چقدر حرف میزنی..

همینطور داشتند میرفتن که یه کلبه کوچیک چوبی رو دیدن…. به داخل اون رفتند  درو زد اما کسی نبود

-امشب و همینجا میمونیم تا صبح بشه راهو پیدا کنیم

-ولی اخه!

-ولی نداره خیلی دلت میخواد تو این جنگل تاریک خودت برگرد

دیگه چیزی نگفت و نشست… (کلبهه خیلی کوچیک بود هیچیم توش نبود بغیر چندتا چوب )

-خب حالا اسمت چیه؟

-بتوچه میدونستی خیلی پرویی؟

-توهم میدونستی خیلی بی ادبی؟ مامان و بابات ادب بهت یاد ندادن؟

اینو که گفت خیلی عصبانی شد وبا بغض بلند گفت: به تو ربطی نداره منو چجور تربیت کردن و حرف دهنتم بفهم فهمیدی؟

مات و مبهوت مونده بود فقط نگاش میکرد و اروم گفت:اصلا نمیشه باهات حرف زد….

بدون اینکه حرفی هردو بزنن کنار هم نشسته بودند که یهو یه صبرو چندتا سرفه کرد

-سرما خوردی؟

-فک کنم…

ژاکتشو بیرون اورد و روش انداخت وگفت: بیا این گرمت میکنه

-خودت چی پس؟

-من سردم نیس

-ممنون…و معذرت میخوام بابت قبل..اسمه من سه یونگه

-مهم نیس..منم ته جونم

-که اینطور…

ته جون : این وقت شب یه دختر تنها تو قبرستون چیکار میکرد؟ نمیترسیدی؟

سه یونگ: نه نترسیدم…باید حتما بگم؟

ته جون:نه راحت باش مشکلی نیست

هوا خیلی سرد بود و رعدو برق های زیادی میزد که یه رعدو برق خیلی بزرگی زد و باعث شد چراغ داخل کلبه بسوزه… همین که چراغ سوخت سه یونگ خیلی ترسید و خودشو جمع کرد و میلرزید ته جون:نترس من پیشتم…

سه یونگ فقط میلرزید …. ته جون به سه یونگ نزدیک شد و اونو تو بغلش گرفت تاهم گرمتر بشه وهم احساس امنیت کنه

سه یونگ: چیکار میکنی؟

ته جون : داری میبینی که ژاکتمم برداشتی سردمه خواستم خودمو گرم کنم سه یونگ اروم گفت: معذرت میخوام

ته جون: بیخیال…

صبح شد و محافظای سه یونگ همه جارو تو جنگل دنبالش میگشتن تااینکه کلبرو دیدن و با سرعت به سمت کلبه رفتنو در وباز کردن سه یونگ و ته جون با صدای محکم در از خواب بیدارشدند و سه یونگ متوجه شد تو بغل ته جون خوابش برده ته جونو هل داد وخودشو ازبغلش بیرون اورد (اقای کیم محافظ رسمی سه یونگه و بادیدن اینکه سه یونگ تو بغل یه مرده شوکه شد اما چیزی دراین باره نگفت)

اقای کیم: خانم شما اینجایی! چقدر نگرانت شدیم خوبی؟

سه یونگ :خوبم خوبم نگران نباش

اقای کیم: نباید تنها میرفتید

سه یونگ: لطفا کمکم کن پام پیچ خورده..

اقای کیم سریع سه یونگو کوله کرد و از کلبه بردش بیرون…

ته جون ژاکتشو از رو زمین برداشت و گفت: حتی یه تشکرم نکردمعلومه دیگه دختر پولدارای نازنازوهاست‌‌…

ته جون برادر جیساهه که اونم امریکا درس خونده اما بورسیه گرفته بود وضع مالی انچنان خوبی ندارن درحد یه زندگی معمولی و ته جون از ۶ سالگیش که پدرو مادرشون مرد شروع به کار کردن کرد تا بتونه هم شکم خودشو وهم خواهرشو سیر کنه…الانم بعد ۱۴ سال برگشته پیش خواهرش….

—————–

صبح شدو چشمامو بهم مالیدم و با صورت خوشگل داداشم خندیدمو موهاشو نوازش کردم دستای گرمش که دوره کمرم بود حس خوبی بهم میاد…توحس بودم که چشماشو باز کرد و با دوتا دستاش منو محکم تر تو بغلش گرفت وفشارم دادوگفت: خواهرکوچولوی من چقدر نرمی

هانا: بعله پس چی …

صورتمو بالا اوردم و توچشماش خیره شدم فاصله بینمون فقط به اندازه چهار بند انگشت بود‌…. هانا: خیلی دلم برات تنگ شده بود اوپا

میکا:منم همینطور

توحس رفته بودیم که مامانم وارد اتاق شدو گفت: بچه های خوشگل من زود باشید بیاید صبحانه…. میکا: به به مامان یکی دونم بیا اینجا بوست کنم…

میکا مامانو بوس کرد منم حسودیم شدو دست به سینه بااخم نشستم رو تخت..میکا دستشو دور گردنم کردو یه بوس محکم رو لپم کردو شروع کرد به قلقلک دادنم

مامان: بسته دیگه بیاید صبحانه

هانا ومیکا:چشمممممم

هردو دستو صورتشونو شستند و هانام لباس مدرسه ای پوشیدو پشت میزنشستند و صبحانشونو خانوادگی خوردند….

میکا: من هانا رو امروز مدرسه میرسونمش بگید راننده دنبالشم نیاد

هانا پرید از سرجاشو گفت: اخ جوووون

پدرو مادرش و برادرش همگی باهم از حرکات هانا خندیدن…

میکا: خیلی خب ما میریم دیگه خدافظ..

پدر:مراقب خودتون باشید

هانا: چشممممم

میکا ماشینشو از پارکینگ بیرون اوردو هانا رو سوار کرد و حرکت کردند

میکا: چقدر دلم برا ماشینم تنگ شده بود

هانا: اونم دلش تنگ شده بود برات…

میکا خندید…

هانا: امروز برنامت چیه؟

میکا: نمیدونم همینجوری میگردم….

هانا: خیلی خب رسیدیم دیگه مراقب خودت باش نفهمم به دخترا نگاه کردیا میکشمت

میکا: باشه فسقلی خوب درس بخون

هانا: باشه عصر منتظرتم

میکا: اوهوم بابای…

هانا وارد مدرسه شد میکاهم حرکت کرد همین که حرکت کرد پشت سرش سه یونگ به مدرسه اومد…در ماشینو براش باز کردن پاشو بسته بود اما میتونست روش راه بره اروم اروم راه رفت و وارد مدرسه شد….

————-

مکان:کلاس

هانا وارد کلاس شد و جیمین تا دید هانا اومد سریع رفت جلوش ایستاد و گفت: چی شد؟ برادرت چیزی نگفت؟

هانا:علیک سلام نه چی بگه!؟

جیمین یه نفس عمیق کشیدو گفت: اخیش خدایا شکرت چقدر نگران بودم.

هانا: نگران نباش برادر من غیرتی نیس اصلا….

جیسا: اخی دلم برا برادرم تنگ شده ۱۴ ساله ندیدمش

وی: اههههه ۱۴ سال؟؟؟؟ خب الان لابد پیرشده دیگه

جین: برادرداری؟

جیسا:اره اسمش ته جونه ۲۰ سالشه الان ..فردام تولدشه…از ۴ سالگیم ندیدمش 

جونگ کوک: وای چه بد چطور تحمل کردی؟

جیسا که ازکل جریان خبر داشت اروم گفت: مگه چاره ایم داشتیم؟

زنگ خورد و همگی نشستند…..