سلام  خدمت دوستان

نتم این دو روز مشکل داشت نتونستم بیام و گرنه دیروز میخواستم این پارتو بزارم…خب حالا بگذریم برید ادامه که بایک سوپرایز دیگه روبه رو هستید

عکس این پارتم سه یونگ.جی هوپ.ریکا

http://s3.picofile.com/file/8193506034/Smoke_Meets_Blood_wallpaper_by_HelbaZero_copy.jpg

وی خیلی عاشقونه به دنی نگاه میکرد دنی هم هی چشم غره بهش میرفت…
زنگ تفریح خورد و همگی بیرون رفتند…
جیسا تنها روی یکی از صندلی های حیاط نشسته بود و فکر میکرد که یهو شوگا دستشو کشیدو پشت مدرسه بردش…
جیسا:هی شوگا چیکار میکنی
شوگا جیسارو محکم به دیوار زدو دستشوکنار صورتش گذاشت مثل مانعی برای رفتن جیسا….
جیسا:الان واقعا قصدت چیه؟
شوگا:نمیخوام کنار جین ببینمت
جیسا :خیلی ببخشیدا ولی به تو ربطی نداره
شوگا: خیلی خوبم ربط داره کاری نکن بعدا پشیمونت کنم
جیسا: الان داری تهدید میکنی؟ برو کنار ..گفتم برو کنار
اما شوگا بدتر لج میکردو مانعش میشد…
شوگا: هرطور مایلی فک کن ازمن گفتن بود
جیسا خیلی بد نگاه شوگا انداخت وگفت: خیلی پرویی…
شوگا دستاشو بالاتر اورد و گفت: میدونم
جیسا  از حرکات شوگا خیلی حرصش گرفته بود: شوگا ببین دارم چی میگم سعی نکن به من نزدیک بشی
شوگا بهش نردیک تر شدوگفت: اگه نزدیک بشم چی میشه؟
جیسا: خودت میدونی اونوقت…
شوگا لب جیسارو بوسید..
جیسا هم محکم زد توپاش…
شوگا خیلی دردش گرفت اما جلوی جیسا حرکتی از خودش نشون نداد و خیلی اروم گفت: همین! هه…
جیسا عصبی شد و میخواست بره اما دوباره شوگا دستشو گرفت و بغلش کردوگفت: دوست دارم جیسا سعی نکن ازم فرار کنی ..
جیسا که خودشم همین حس رو به شوگا داشت یک ثانیه بغلش کرد اما سریع خودشو جمع و جور کرد و ازبغلش بیرون اومدو با طعنه گفت: هه..مگه نمیدونی منو جین باهم دوستیم؟ اون دوست پسرمه
شوگا بلند فریاد زد: ساکت شو…نمیخوام بشنوم
جیسا:نه باید بدونی …من واقعا عاشقشم سعی نکن مانع ما بشی به زندگی خودتو یورا برس لطفا ودیگه مزاحمم نشو…
حرفاشو که زد رفت و شوگا گوشه دیوار نشست و اروم اشک ریخت و خیلی عصبانی بود…
جیسا برای بروز ندادن احساساتش داشت خفه میشد و تا جایی که میتونست فقط میدوید و بالاخره ایستاد و شروع کرد به گریه کردن باصدای بلند….
یورا از پشت جیسا دستشو رو شونه هاش گذاشت وگفت: اونی چی شده؟
جیسا برگشت و بهش نگاه انداخت و بادیدن یورا بیشتر بغضش میگرفت..
یورا که از دنیا بی خبر بود گفت: اونی اتفاقی افتاده؟ چرا گریه میکنی
جیسا روشو برگردوند وگفت: نه برو چیزی نیس نگران نباش..فقط میخوام تنها باشم…
یورا: باشه فقط میخواستم یه چیزیو بهت بگم ولی الان که میخوای تنها باشی میرم
جیسا به خودش اومدو سریع اشکاشو پاک کرد وگفت: وایسا..بیا اینجا بشینیم…من حالم خوبه چی میخواستی بهم بگی
یورا کنار جیسا نشست و گفت: اونی من بغیر تو کسیو ندارم حرفامو بهش بزنم فقط تویی که همیشه بفکرمی و تمام راز های منم میدونی
جیسا لبخند مهربونی زدو کمر یورا رو نوازش کردوگفت: میدونم عزیزم میدونم…
یورا خیلی خوشحال بود یهو خندید ودستای جیسا روگرفت وگفت: اونی میدونی الان شوگا بهم زنگ زدو گفت میخواد باهام بیاد سر قرارو امشبم میبرتم سینما باورت میشه! دارم از خوشحالی پرواز میکنم
جیسا خیلی ناراحت شد اما سعی کرد جلوی یورا بروز نده و خندیدوگفت: جدی؟ اینکه خیلی خوبه واقعا برات خوشحالم یورا
یورا: اوهوم مرسی اونی تو و جینم بیاید باشه؟
جیسا: نه نه ممنون من حوصله ندارم.
یورا خودشو لوس کردوگفت: اووووونی لطفااااا بخاطر من هوم؟ هوم؟
جیسا تو دوراهی گیر کرده بود با یکم مکث گفت: باشه به جین میگم ببینم چی میگه..
یورا: همینه..اخ جون
جیسا: من برم به جین بگم ببینم چی میگه
یورا : باشه میبینمت بابای
بعد از رفتن جیسا ..یورا یه نیشخند مرموزانه ای زدوگفت:نمیزارم شوگا رو از من بدزدی..اون فقط مال منه..فقط من……
———–
دنی داشت اب میخورد که هانا پیشش اومدو گفت: چشمم روشن یه چیزایی به گوشم رسیده حقیقت داره؟
دنی لبشو خشک کردوگفت: اون چیزایی که به گوشت رسیده حقیقت داره…
هانا یهو شوک بهش وارد شد و سرجاش صاف ایستادوگفت:واقعا؟o.O
دنی:اره…
دنی: بزار ببینم یعنی تو الان دوست دختر وی هستی؟
دنی سرشو زیر انداخت و با کفشش رو خاک ها کشیدوگفت: اره
دنی: اونوقت همه میدونستن بغیر ازمن! خیر سرم بهترین دوستمی ولی باید اخرازهمه ازاین خبر مهم مطلع بشم واقعا که دنی..دستت دردنکنه
دنی: هانا تو دیشب پیش برادرت بودی نمیخواستم مزاحمت بشم …حالا فهمیدی مگه چی شده؟ اسمون به زمین اومده؟
هانا یه نگاه خشمگینانه ای به دنی انداخت وگفت: واقعا که!باهات قهرم…
دنی: باشه برو قهر باش اصلا برام مهم نیس
هانا راشو کشیدو رفت…دنی هم عصابش خوردشدو محکم پاشو کوبید به اب خوری….
———
رپ مون توی کلاس مثل دیونه ها هی میرفت اول کلاس هی میرفت اخر…
دنسا کنارش رفتو گفت: چیزی شده؟
رپ مون: اره جی هوپ از دیروز بعد از مدرسه خونه نیومده نه زنگ میزنه نه تلفنشو جواب میده خیلی نگرانشم
دنسا تعجب کردوگفت: ریکا هم همینطور
رپ مون : نکنه این دوتا باهمن؟
دنسا: نمیدونم منم از دیشب تاحالا همش بفکرریکاهم…هیچ خبری ازش نیس

رپ مون: پس درست حدس زدم اون دوتا باهمن ..ولی کاش بهمون خبرمیدادن

دنسا: اره حقه باتوهه…

رپ مون یه نگاه به دنسا انداخت و صورتشو بالااوردوگفت: حالت خوبه؟ بنظر خوب نمیای

دنسا دست رپ مونو پایین اورد وگفت: اره خوبم..چیزیم نیس

رپ مون مشکوک شدوگفت:اما اینطوربنظر نمیرسه..

زنگ کلاس خورد و همگی وارد کلاس شدند… هانا با عصبانیت وارد کلاس شدو نشست سرجاش..پشت سرش دنی هم با عصبانیت و اخم وارد کلاس شدو محکم صندلیشو کنار زدو نشست… وی و جیمین به هم نگاه انداختنو با سر علامت دادن که یعنی چی شده… مدیر وارد کلاس شد و گفت: میبینم که حسابی بهتون خوش میگذره …

هیچکسی به حرفای مدیر توجه نمیکرد بعد از اتفاقاتی که براشون افتاد‌….

مدیر: خب امروز یه دانش اموز انتقالی از امریکا داریم بدلیل پر بودن کلاسا مجبور شدیم اینجا بیاریمش باهاش مهربون باشید..

جیمین زیر لبی گفت: هه نکه تو خیلی مهربونی…

سه یونگ وارد کلاس شد و به همه سلام کردو خودشو معرفی کرد….

مدیر: خب دخترم یه صندلی کنار جونگ کوکه برو اونجا بشین….

سه یونگ که جونگ کوک نمیدونست کیه فقط یه صندلی خالی دیدو رفت اونجا نشست… مدیر ازکلاس بیرون رفت و معلم وارد کلاس شد و شروع کرد به درس دادن تقریبا اخرای کلاس بود که برای معلمشون یه کار پیش اومد و مجبور شد زودتر بره….

معلم: خیلی ببخشید بچه ها من باید یکم زودتر برم مراقب خودتون باشید خدافظ همگی

– خدافظ ..

جونگ کوک یه نگاه به سه یونگ انداخت و دستشو به سمتش دراز کردوگفت: خوشبختم من جونگ کوکم سه یونگ لبخند زدودست دادوگفت: منم خوشبختم اقاجونگ کوک

جونگ کوک خندیدوگفت: لازم نیست رسمی صحبت کنی راحت باش عزیزم

سه یونگم خندیدو گفت: باشه…

مینجو داشت کلی حرص میخورد از دست کوکی چنان چپ چپ بهش نگاه میکرد..و دیگه نتونست گرم گرفتن کوکی با سه یونگ ببینه و کیفشو برداشت و گفت: من میرم جایی کار دارم

دنسا: کجا؟

مینجو: گفتم که کار دارم‌.توخونه میبینمتون…خدافظ همگی

مینجو داشت با عصبانیت تو راهرو راه میرفت و تو دلش به کوکی بدوبیراه میگفت که یه پسر قد بلندو تقریبا عجیب توجهشو به خودش جلب کرد…

اون پسر قد بلند و خوش هیکلی داشت صورتش مشخص نبود چون از کافشن کلاهیا رو سرش انداخته بود… ازکنار مینجو بدون توجه رد شد.. مینجو برگشت وگفت: ببخشید اقا..

اون پسر برگشت به سمت مینجو ولی هیچ جوابی نداد.‌‌

مینجو بهش نزدیک شدوگفت: شما دانش اموز این مدرسه ای؟

اما هیچ جوابی بهش نداد…. دوباره مینجو یه سوال دیگه پرسید: کاری دارید اینجا؟

اون پسر هیچ عکس العملی و هیچ حرفی نمیزد…

مینجو خندیدوگفت: آهان فهمیدم دوست نداری با کسی صحبت کنی..باشه پس من میرم خدافظ.. مینجو روشو برگردوند و باتعجب رفت… اون پسر تا ۴ دقیقه همونطور ایستاده بود…وبعدشم به دفتر مدیریت رفت…

((این همون پسرست اینم تیپشه ولی بجا لخت بودن یه تی شرت مشکی برش بودخخخخخ))

http://s6.picofile.com/file/8193501318/898584_sun_wallpaper.jpg

———–

فلش بک»(یک روز قبل بعد از حرف زدن جی هوپ با ریکا)

جی هوپ همونطور که دستای ریکارو گرفته بود و با عصبانیت راه میرفت….

ریکا: یه دقیقه صبر کن جی هوپ خسته شدم کجا داری میبریم؟

جی هوپ: جایی که باید بریم

ریکا: اخه کجا؟

جی هوپ: پیش پدرم

ریکا چشماش گردو شدوگفت: نه اصلا من نمیام

جی هوپ بلند سر ریکا داد زد: پس میگی چیکار کنیم؟ بزاریم ازدواج کنن و ماهم مثل یه خواهرو برادر خوشبخت کنار هم زندگی کنیم؟ اینه اون چیزی که تو میخوای؟

ریکا رو زانوهاش نشست و گفت: نمیدونم …نمیدونم جی هوپ(وگریه میکرد)

جی هوپ :بلند شو گریه کردن فایده ای نداره …

ریکا رو از رو زمین بلند کردوگفت: به من اعتماد کن ..خواهش میکنم

ریکا اشکاشو پاک کردو با سر  تایید کرد…. جی هوپ خودش به تنهایی یه سویت توی یه اپارتمان داشت ریکا رو به اونجا برد و خوابوندش روی تختش و خودشم لباساشو عوض کرد و از اپارتمان خارج شد…. جی هوپ به خونه پدرش رفت و با کلیدش در خونه رو باز کرد وقتی وارد خونه شد دید همه چراغا خاموشه…فقط یه زمزمه هایی از تو اتاق میاد… اروم اروم به سمت اتاق پدرش رفت و لای درو اروم باز کرد و دید پدرش درحال جون دادنه یکی با تفنگ بهش شلیک کرده بود ….

جی هوپ دستو پای خودشو گم کرد و سریع به سمت پدرش رفت و با ترس و لرز گفت: با..با ….چی شده ؟ خوبی؟ بزار زنگ بزنم امبولانس … درحالی که دستاش میلرزید موبایلشو از توی جیبش بیرون اورد وخواست زنگ بزنه که پدرش دستاشو گرفت و مانعش شد…وخیلی اروم گفت: پسرم…من دیگه دارم میمیرم فقط یه خواسته ای ازت دارم …..

پدرش یه عکس از توی جیب کتش بیرون اورد و گفت: این زنیه که قرار بود باهاش ازدواج کنم…وضع مالیش زیادخوب نیس هرماه یکم بهشون کمک کن یه دخترم بیشتر نداره‌….

جی هوپ گریه میکردوگفت: باشه بابا تو نگران این چیزا نباش….کدوم پست فطرتی این کارو باهات کرده بگو تا حسابشو برسم

پدر: نه هوسئوک تو نباید خودتو درگیر کنی وگرنه توهم میکشن اونا خیلی خطرناکن…
جی هوپ فریاد زد: اخه اونا کین! کی؟
پدرش:کسایی که باید از تو دور باشن….خیلی م…راقب خودت باش
جی هوپ: اما بابا…
که دیگه باباش تمام کردوچشماشو بست…
جی هوپ شوکه شده بود و فقط خیره به باباش بودو گریه میکرد…
——–
صبح شدو ریکا چشماشو باز کرد اما جی هوپ پیشش نبود ‌‌….
ریکا یکم ترسیدو سریع باموبایلش به جی هوپ زنگ زد…
جی هوپ با بی حالی جواب داد:بله؟بیدارشدی؟
ریکا: توکجایی؟
جی هوپ: بیمارستان
ریکا: بیمارستان؟ بیمارستان چیکار میکنی؟ چی شده؟ اتفاقی برات افتاده؟
جی هوپ بغض تو گلوش جمع شده بودوگفت: من نه…ولی…
نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه فقط پشت موبایل گفت: بیا اینجا خیلی بهت نیاز دارم
ریکا : کدوم بیمارستان؟
جی هوپ ادرسو بهش داد و ریکا با ترس و اضطراب سریع به بیمارستان رفت…همه جارو دنبالش گشت تا بالاخره دیدکه رو یه صندلی توی محوطه ی بیمارستان نشسته و سرش روی زانوهاشه…با عجله به سمت  جی هوپ رفت و جلوی جی هوپ رو زانوهاش نشست و سر هوپیو بالا اوردوگفت: عزیزم چی شده؟
جی هوپ تا ریکا رو دید سریع بغلش کرد و شروع کرد به گریه کردن
ریکا: چی شده؟
جی هوپ: بابام..‌‌‌…
ریکا: بابات چی ؟
جی هوپ: اون مرد…ریکا اون مرده…
ریکا خودشو از بغل جی هوپ بیرون اوردوگفت: چی؟
جی هوپ: یکی اونو دیشب کشته
ریکا:من…من نمیدونم باید چی بگم …چطور! کی اینکارو کرد؟
جی هوپ :نمیدونم…
ریکا: باشه عزیزم خودتو خسته نکن… الان کجاست؟
جی هوپ: سردخونه…پلیسا دارن تحقیق میکنن…وای الان به رسانه ها هم میرسه اعصاب اونارو ندارم..
ریکا: خیلی مخفیانه مراسم میگیریم کسی نفهمه….
جی هوپ: اوهوم..بیا بریم ببینیم چی شده…
ریکا: باشه
ریکا دستای جی هوپو گرفت و کمک کرد بلند بشه …‌جی هوپ اصلا حال نداشت و سرگیجه گرفته بودش….